ماه‌ترين

منبع:ماهنامه موعود
شب از نيمه گذشته، اما خواب همچنان از چشمانم گريزان است. نسيم سحري هر از گاهي مي‌وزد و اشك‌هايم را از مژه مي‌تكاند و بر صورتم جاري مي‌كند. باز هم جمعه‌اي گذشت و بايد روزها را شماره كنم تا جمعه‌اي ديگر از راه برسد. تاريكي، سكوت و سينه‌اي پر از سوز. هم‌صحبتي مي‌خواهم تا اندوهم را با او واگويه كنم... غلتي مي‌زنم و چشم در چشم ماه مي‌دوزم. خسته به نظر مي‌رسد. با زبان دل، سلامش مي‌كنم و با گوش جان مي‌شنوم كه غمناك‌تر از من جواب مي‌گويد.
با خود فكر مي‌كنم، شايد از اين‌كه طلوع كرده بي‌آن‌كه از فرج خبري باشد، اندوهناك است. شايد از فراق و دوري خسته شده، و مگر ماه، تفاوت بين روزهاي هفته را مي‌فهمد؟... پلك‌ها را بر هم مي نهم و خسته از روزهاي بي‌مولا، پرندة افكارم را تا فراسوي افق‌ها پرواز مي‌دهم...
... واقعاً شگفت‌آور است. هرگز فكر نمي‌كردم راه به آن تاريكي و وحشت‌انگيزي، سرانجام به چنين منبع نور و روشنايي ختم شود، بي‌آنكه خود بفهمم در هاله‌اي از نور قرار مي‌گيرم. فضاي كهكشان نيز مثل نيمه شب‌هاي زمين بار سنگين سكوت را به دوش مي‌كشد. ماه با تمام وجد پيش رويم است. تكه‌اي ابر زير پايم مي‌لغزد. ماه را مي‌گيرم تا نيفتم. اگر چه از لمس آن هيچ احساسي ندارم. نه خوشم مي‌آيد، نه تنفر پيدا مي‌كنم. هيچ بويي هم نمي‌دهد. ماه چرخ مي‌خورد و من در حالي كه بر تكه ابري سوارم، به دنبال بهانه‌اي براي آغاز صحبت، شانه به شانه‌اش چرخ مي‌خورم. خيلي طول نمي كشد كه سكوت ممتد ميان ما با نالة او كوتاه مي‌شود: «باز هم نيامد... ناگزير بايد صبر كرد...» معني حرف‌هايش را نمي‌فهمم، مي‌پرسم: «ببخشيد! از كه حرف مي‌زني؟» و او بي آنكه نگاهم كند مي‌رود و تنها صدايش به گوش مي‌رسد: «ماه هميشگي آسمان‌ها و زمين، بهانة برقراري جهان... افسوس كه باز هم بايد بروم تا او را بيابم...» مات و مبهوت مانده‌ام. چقدر حرف‌هايش شبيه منتظران است. مي‌خواهم از انتظار بپرسم، اما شايد اهل اين حرف‌ها نباشد. تشنه‌اي پياده در بيابان و از قافله جا مانده را مي‌مانم كه از سيرابي سواره رد قافله را مي‌پرسد. صداي ماه تكانم داد:
ـ ... اي ماه! مبادا از پاي بنشيني، ... چرخ ... تندتر... تندتر...، بگذار روزها طي شود و جمعه‌ فرا رسد...
مي‌گويم: ـ تو هم به جمعة موعود مي‌انديشي؟ با تعجب نگاهم مي‌كند:
ـ مگر تو هم منتظري؟
ـ آري
ـ از كجا معلوم؟
ـ خب... خب، من او را دوست دارم.
ـ همين؟
ـ دعا مي‌كنم زودتر بيايد...
زهرخندي مي‌زند و بار ديگر بغض‌آلود به ناله‌هايش ادامه مي‌دهد:
ـ كي طلوع مي‌كني، اي ماه‌ترين؟ اي غروب نكردني! تا به كي فضا را هروله كنم و زمين را در پي تو چرخ بزنم؟
گفتم: «اي ماه زيبا! من هم مثل تو، حتي شب‌ها خواب ندارم. مانند امشب كه اشك‌ها همدم تنهايي‌ام هستند...
خط نوراني و بلندي كه به سرعت به طرفم مي‌آمد، رشتة حرفم را پاره كرد. سرم را پايين آوردم و وقتي نگاه كردم از كنار ماه عبور كرد. ترس تا مغز استخوانم را مي‌لرزاند. به اطراف نگريستم. فضا پر بود از موج‌هاي عظيم هوا و خطوط گداخته‌اي كه پس از لحظه‌اي محو مي‌شدند. ماه كه وحشتم را ديده بود گفت:
آن خط روشن، تير شهاب بود. آمده بود از فرج خبر بگيرد و به بقيه اطلاع دهد... آن موج‌ها نيز مأمور بارانند كه به صورت باد بر ابرها مي‌وزند. آن‌ها نيز ناراحتند و دچار التهاب شده‌اند...
گفتم: مگر در دنياي شما هم انتظار معنا دارد؟...
ـ من و همة ستارگان شايد بهتر از تو مفهوم آن را درك كنيم.
با خنده گفتم: مثلاً تو براي فرج چه مي‌كني؟
سؤالم را با سؤال ديگري جواب داد: تو خود چه مي‌كني؟
ـ براي سلامتي و تعجيل در فرجش دعا مي‌كنم.
ـ آيا بر قلبي مرهم مي‌گذاري، در حالي كه بر آن تيغ كشيده‌اي؟ بعضي، شما زميني‌ها هم خوب ادعا مي‌كنيد. در حرف زدن اول و در عمل آخريد.
خشم سراسر وجودم را به آتش كشيده بود. از طرفي راست مي‌گفت و از سويي ديگر نمي‌خواستم به اين آساني مقابل او، كوچك شوم.
گفتم: اصلاً تو از انتظار چه مي‌داني؟ مگر كسي به تو ظلم كرده. آيا خورشيد جاي تو را گرفته؟ درد تو چيست كه مولا را مي‌جويي؟
ماه كمي صدايش را بلند كرد و گفت: مگر همه بايد بد باشند تا خوب‌ترين جايي داشته باشد؟ آيا انتظار ديدن چنين كسي به خودي خود كافي نيست؟
و در حالي كه به ستارگاني كه در اطرافش پراكنده بودند مي‌نگريست، ادامه داد:
ـ من با آن‌كه پاره‌هاي تنم را در اطرافم مي‌بينم و از سلامتي آنها مطمئنم، باز هم از فاصلة موجود مي‌سوزم، با خود فكر مي‌كنم، چطور شيعيان زميني، پيشوايشان گاه در كنارشان هست. اما به او بي‌توجه‌اند و شايد در طول شبانه‌روز، تنها در حد دعاي بعد از نماز او را ياد مي‌كنند. تو راست مي‌گويي، نه كسي بر صورتم سيلي زده و نه حقم را غصب كرده‌اند، اما فراموش نكن، من و زمين نسبتاً هم سن و ساليم. او از زمان پيدايش خود تا به امروز و از اين به بعد، هيچ‌گاه خالي از حجت خداوند نبوده، و تنها دربارة اين آخرين امام، كه آمدنش به تأخير افتاده، انتظار او را سخت بي‌تاب كرده.
حرفش را قطع كرده و پرسيدم: زمين به خاطر حجت خداوند، استوار است و كل آفرينش متصل به ريسمان معصوم زمان هستند، پس زمين انتظار چه چيزي را مي‌كشد؟
ماه ناليد و گفت: سراسر بدنش را زخم‌هاي عفوني فرا گرفته. مگر نمي‌داني وقتي زمين از ظلم و ستم پر شود، او مي‌آيد و آن را پر از عدل و داد مي‌كند. زمين بارها به من گفته، از زماني كه نخستين خنجر ظلم بر پيكر هابيل فرود آمد، او به اميد تحقق وعدة الهي مي‌چرخد... آيا بدن دردمند و رنجور طبيب نمي‌خواهد؟
ماه لحظاتي سكوت كرد و پس از نالة جان‌سوزي به من خيره شد و افزود: من گذشته از آنكه آمدن مهربان‌ترين كس را انتظار مي‌كشم؛ او كه حتي حيوانات زير بال لطفش با هم مأنوس مي‌شوند، دليل دومي هم دارم و آن اينكه همواره شاهد همة بي‌عدالتي‌ها بوده‌ام، و نالة سرزمين كربلا كه تشنة انتقام است، صداي خون‌خواهي شهيدان از پس تاريخ و نواي استغاثة ستم‌ديدگان در گوش جانم طنين‌انداز است. گنبد قدس كه صورتش را به من كرده و بر سرانگشت هلال مرا در دست گرفته و با ديده‌هاي خونين ناله سر مي‌دهد: «اي ماه! سلام مرا به مهدي(ع) برسان و بگو صبر مي‌كنم، اگرچه فرزندانم در جاي جاي آغوشم پرپر مي‌شوند، اما من تا وقت معلوم صبر مي‌كنم...»
گويا كوهي از بغض درگلوي ماه تلمبار شده بود، براي آنكه بحث را عوض كنم پرسيدم:
ـ مگر تو جمال مولا را زيارت مي‌كني؟
ـ مگر مي‌شود او را نديده باشم و آرام بگيرم. هر نيمه‌شب منتظر عبادت‌هاي او و ناله‌هايش مي‌مانم تا سيماي اشك‌آلودش را رو به آسمان بلند كند و من از ماه وجودش نور بگيرم. ببينم، تو چطور؟ چند بار او را ديده‌اي؟ و وقتي سكوتم را ديد ادامه داد:
واقعاً عجيب است، چرا كه او در زمين و كنارتان است، راه مي‌رود، زندگي مي‌كند و بينتان حضور دارد. ولي نه، بايد حدس مي‌زدم. مي‌داني، من از اين بالا بر همه چيز احاطه دارم. هيچ چيز از نگاه نافذ و كاوشگرم مخفي نمي‌ماند. بارها برخي از شما آدم‌هاي عاشق را ديده‌ام كه شب‌ها وقت درآمدنم، به من چشم مي‌دوزند و خطاب به مولاي خويش مي‌گويند: «الآن كجايي، كاش مي‌شد روي ماه تو را ببينم.» مي‌داني، آنها را كه مي‌بينم مي‌فهمم، افراد كمي موفق به ديدار مي‌شوند. چرا كه اگر او را ديده بودند، حتي يك بار، هيچ‌گاه مرا كه پرتويي از منبع نور جمال او هستم، به پاي مقايسه نمي‌كشاندند.
ـ راستي، آيا براي تو فرقي مي‌كند كه چندم ماه طلوع كني؟
ـ من نيمة اول را خيلي دوست دارم و هر بار سعي مي‌كنم نقاط ضعف خود را اصلاح كنم تا چهاردهم ماه كه قرص كامل مي‌شوم، اما هرچه زمان مي‌گذرد، از فراقش آب مي‌شوم، آنقدر كه از من هلال باريكي باقي مي‌ماند. قدس هم مثل من، البته هنوز نمي‌دانم بر سر انگشت خود هلال روي مرا در دست گرفته يا هلالي كه شب يازدهم محرم سال 61 ق. پيشاپيش كاروان غريبي طلوع كرده بود... هنوز از او نپرسيده‌ام و نمي‌خواهم بپرسم... چرا كه هلال هر كدام باشد، هر دو به ظهور ماه كامل هميشگي، منتهي مي‌شود، راستي نگفتي تو كه ادعاي عاشقي مي‌كني چه اندازه خود را اصلاح كرده‌اي؟
هنوز جوابي نداده بودم كه ادامه داد: چقدر بي‌عيبي كه اگر مولا بيايد از نگاه محبتش بهره‌مند شوي؟
... آيا فكر نمي‌كني، شمشير عدالتش از رگ‌هاي گردن تو نيز بگذرد... مسلماني خود را با چه چيز به اثبات مي‌رساني؟... و فرضية منتظر بودنت را با كدام واژه به اثبات مي‌رساني؟... نكند سر جاده ايستاده باشي تا مسافر بيايد، اما سنگلاخ از سر راه برنداشته به سويش كلوخ پرتاب كني. اگر خون خويش را مقابل قدم‌هاي مباركش نمي‌ريزي، به آب و جاروكن‌هاي جاده هم خندة تمسخر نزن...
ماه مي‌رود و مي‌گويد و مرا با سخنانش به شك مي‌نشاند... مي‌گويم: «چه بايد كرد؟» ماه كه معلوم است حالش دگرگون شده و در زمين دنبال گمشده‌اي مي‌گردد، گفت:
ـ آماده باش و ديگران را آماده كن. از ناپاكي‌ها فاصله بگير و بيش از پيش خود را به مولا، شبيه كن. نگو كو تا بيايد، او در حركت است، راه پر از سختي و دست‌انداز است... و رفته رفته صدايش در فضا گم مي‌شود... ماه خم شد و به نقطه‌اي چشم دوخت.
گفتم: چه شده؟ آنجا چه خبر است؟ پاسخم را نداد، ناله‌ام بلند شد: با تو هستم، كمي بيشتر بگو، آن لحظه‌اي كه رويش را زيارت مي‌كني چه حالي داري؟ ماه كه از پرتوافكني دست كشيده بود و چشم از زمين برنمي‌داشت، آهسته گفت:
صحنه‌اي كه انتظارش را مي‌كشيدم، مقابلم قرار گرفته... وقتي براي تماشا سرك كشيدم، گفت: «تلاش بي‌فايده است، تو در زمين و كنار او هستي اما بي‌نصيب، آيا مي‌خواهي از اين فاصله...؟ برگرد... ديگر بس است، آنچه گفتني بود بيان شد... برو و بدان تمام خوشي و راحتي من، زماني است كه او بيايد و من و خورشيد و همة كهكشان‌ها و تيرهاي شهاب به امر خداوند در خدمت او باشيم. تكه‌هاي ابر از هر طرف گرد ماه جمع شدند. چون دختركاني كه دور عروس را گرفته و از روزنه‌اي به بهترين داماد خيره شده‌اند... و من از فراز آسمان‌ها سقوط مي‌كنم... تاريكي... و ماه بزرگ هر لحظه در نظرم كوچك، كوچك و كوچك‌تر مي‌شود... از اين پهلو به آن پهلو مي‌شوم. چشمانم را باز مي‌كنم و چشم در چشم ماه مي‌دوزم و مي‌گويم: